گزیده ای از حکمت های شهید مطهری
مثل شهید مثل شمع است که خدمتش از نوع سوخته شدن و فانی شدن و پرتو افکندن است تا دیگران در این پرتو که به بهای نیستی او تمام شده بنشینند و آسایش بیابند و کار خویش را انجام دهند.
قلب سلیم و نیت پاک و دل نورانی سعادت دنیا را به سعادت آخرت متصل می کند . آدمی را از دایره محدود خودبینی خارج می کند و خالص برای خدا می گردد . آن وقت است که از همین مال و جاه و ابزارهای دنیوی خانه آخرت می سازد .
آن وقت می توان نام محدودیت روی چیزی گذاشت که انسان را از موهبت و سعادتی محروم کند . اما چیزی که خطر را از انسان دفع می کند و انسان را از مخاطرات صیانت می کند او مصونیت است نه محدودیت و تقوا چنین چیزی است .
اسلام می گوید: نه حبس و نه اختلاط بلکه حریم . سنت جاری مسلمین از زمان رسول خدا (ص) همین بوده است که زنان از شرکت در مجالس و مجامع منع نمی شده اند . ولی همواره اصل حریم رعایت شده است .
منطق شهید منطق دیگری است . منطق شهید منطق سوختن و روشن کردن است . منطق حل شدن و جذب شدن در جامعه برای احیای جامعه است . منطق دمیدن روح به اندام مرده ی ارزش های انسانی است .
شهادت شهید مطهری و خواب عجیب
روایت از همسر شهید
شهید مطهری چند شب قبل از شهادت خواب عجیبی دیده بودند که نزدیک کعبه با امام استاده اند و پیامبر به سرعت به طرف ایشان می آیند . وقتی به ایشان می رسند و می خواهند مصافحه کنند می گویند : یا رسول الله (ص) امام از اولاد شما هستند (یعنی من هیچم ) . پیامبر هم ابتدا امام را می بوسند و دست بر سرشان می کشند و سپس به طرف شهید مطهری بر می گردند و لبهایشان را روی لبهای شهید می گذارند و به همین حالت تا مدت زیادی نگه می دارند . ایشان ناگهان مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: خواب عجیبی دیدم . ایشان خواب هایشان را هیچ وقت به من نمی گفتند . معمولا برای علامه یا آقای کشمیری و یا حضرت امام تعریف می کردند . دستم را بر روی لبانش گذاشت و گفت : ببین داغ است _باور کنید داغ بود _ گفتم : بله داغ است تب دارید؟ جواب دادند نه . الان من با حضرت رسول ملاقات داشتم . حضرت لبانش را بر لبم نهاد و حدود یک ربع این حالت طول کشید . به نظر شما تعبیر این خواب چیست ؟ من جواب دادم :به نظرم حضرت گفته های شما را تایید کردند . گفتند نه . همین روزها حادثه ای در زندگی من رخ می دهد.
سپس برای نماز شب برخواستند و دیگر نخوابیدند . این خواب را شب جمعه دیدند و سه شنبه شب هفته بعد به شهادت رسیدند.
همسر شهید اضافه می کنند:
در مورد کتاب سیری در نهج البلاغه خواب دیدم که ایشان در حال مطالعه هستند و قدم می زنند و روی ورقه مطلب می نوشتند و لای کتاب می گذاشتند . من پرسیدم آقای مطهری چه می نویسید؟ جواب دادند مطالبی را به کتاب سیری در نهج البلاغه اضافه کردم . آن وقت به من اشاره کردند که نمی دانید این کتاب با من چه کرد و در حالی که دستشان را به طرف بالا می بردند سه بار تکرار کردند:" سیری در نهج البلاغه " به این معنا که مقام مرا این کتاب بسیار بالا برد .
شهیدان را به خاک نسپاریم به یاد بسپاریم .
" سردار شهید همت "
خاطراتی از فاتح خرمشهرسرلشکر شهید حسین خرازی
خط شکن
به جای آنکه در سنگر فرماندهی بنشیند و بچه های خط شکن را راهنمایی کند خودش خط شکن بود . اولین نفری بود که همیشه خودش را به خاکریز دشمن می رساند . کمتر اتفاق می افتاد که حاج حسین موقع عملیات جلوتر دیده نشود.
ایثار
ترکش توپ خرده بود به گلوشان . خودش و راننده اش . خون ریزیش شدید شده بود و نمی گذاشت زخمش را ببندم . می گفت اول اون . اون زن و بچه داره امانته دست من و بی هوش شد .
مثل همه
یک روز برای ناهار مسئولین چلوکباب آوردند. ولی غذای بقیه بچه ها چیز دیگری بود . وقتی حاج حسین از جریان مطلع شد پرخاش کنان به مسئولین تدارکات گفت :" چرا برای ما چلو کباب آوردید و برای دیگران نبردید؟ فورا یا فکری برای آنها بکنید یا این غذا را از جلوی من بردارید ." بعد هم لب به غذا نزد.
احترام به علماء
احترام خاصی برای روحانیت قائل بود . در برابر آنها خود را کوچک می گرفت . بارها در مقابل چشم نیروهای لشکر دست علمایی که در لشکر حضور پیدا می کردند را می بوسید . می گفت :" ما هر چه داریم از این علمای شیعه داریم "
نا شناس
1) به آرپی جی زن گفتم چرا شلیک نمی کنی ؟ گفت نیروی کمکی من رفته موشک بیاره . چند دقیقه بعد حسین از راه رسید . خسته و کوفته با یک گونی موشک آرپی جی . بعد هم شروع کرد به بستن خرج موشک . فهمیدم کمک آرپی جی زن هم شده .
2) حمام خراب شده بود . حاج حسین به راننده تانکر آب گفت :" برادر می شود لوله آب را روی سر من بگیری تا سرم را بشویم ؟" راننده تانکر گفت :" مگر خون تو از بقیه رنگین تر است برو در نهر شنا کن " حاجی گفت :" من به آن آب حساسیت دارم ." بالاخره با اصرار راننده شیلنگ را روی سر حاجی گرفت . موقع شستن سر به خاطر اینکه حاجی یک دست داشت مقداری در شستن شامپوها معطل شد . راننده گفت: " مردم با دو دست کم می آرن . تو نصفه اومدی چه کار کنی . اصلا دست و پاگیر هستی . جبهه شده بچه باز ی. حالا یک چیز شنیده اند همه می خوان بشن خرازی . یکی نیست بگه پدر آمرزیده ها او که می بینی جنسش فرق داره ." حاج حسین همچنان ساکت بود . آخر سر هم راننده برای شوخی آب را گرفت داخل یقه حاجی و او را خیس کرد . حسین هم خندید و بعد به طرف قرارگاه رفت. راننده هنوز نمی دانست با چه کسی طرف بوده است .
پیش بینی شهادت
گفت:" من در این عملیات شهید می شم ." گفتم :" اگر شهید شدی اسم بچه ات را چه بگذارند؟ " گفت مهدی . این صحبت ها بیست ساعت قبل از شهادتش بود .
مقام معظم رهبری :
" او ( حسین خرازی ) سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت بود که با ذخیره هایی از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزی برای خدا و نبرد بی امان با دشمنان اسلام در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آستان رحمت الهی فرود آمد و به لقاء الله پیوست . "
گهگاه واقعه ای می لرزاندت تکانت می دهد و هروقت که می لرزی هوشیار می شوی واز جهالت بیرون می آیی و این بار هم لرزشی است و تکانی .
از آن اول که آدمها خودشان را شناختند محتاج دوست بودند . نمی دانم این یک رفتار فطری است یا نقیض هم بر آن عارض است . ولی شاید اینطور باشد که آدم محتاج است که دوست بدارد و دوست بدارنش . شاید هم خوانده باشی که این دوست می تواند زمینه بسیاری از کارها شود. دوست ممکن است خیلی ها را به منجلاب گناه وهلاک بکشاند و ممکن است خیلی ها را هم به سوی سعادت برساند. پس دوستی یک زمینه است و شاید بهترین راه نفوذ به وجود آدمی باشد .
اگر می خواهی در کسی تاثیر بگذاری باید در احساسات او وارد شوی . اول کار به سراغ ریزه کاری های عقلانی و فلسفی نرو . سعی نکن با دلایل منطقی در روح کسی وارد شوی . ابتدای کار مساعد کردن وجود مخاطب است و این راه انقلاب قلب اوست . می گویند مذهب زرتشت به کشاورزی اهمیت زیادی میداد و" زرتشت " گفته بود که هر کس قناتی بکند چه پاداشها برایش در روز جزا وجود دارد. ایمان به چنین مطلبی که در اصل ریشه ای از دوستی در آن وجود دارد در زمینهای ناهموار آن سوی خراسان قناتهایی را بوجود آورده است که جای بسی تعجب است . این نتیجه ایمان است و اثر ایمان در یک جنبه دوستی باشد چه کارها که نمی کند.
قصه قصه حب است . وقتی تمام زندگی انسان تمام افکار یک انسان بعد از خدا یک دوست باشد و آن هم دوستی همسنگ تو قصه دیگر قصه فرهاد نیست افسانه مجنون نیست . قصه لرزیدن قلبی و چکیدن اشکی است . قصه قصه غریبی است با یک آشنا میان این همه غریبه ها . این دوستی مثل دوستی های خیلیهای دیگر نیست که با هر بادی برباد رود . دوستی ریایی و تظاهر هم نیست دوستی برای دنیا هم نیست . دوستی برای خداست .
وقتی تمام برخوردها و آمد ورفت ها برایت دوستی نسازد و همه را غریبه پنداری آنگاه محجوب و افتاده می شوی و تشنه یک دوست که او را بیابی و برایش همه دردهایت را بگویی این بریده کلام که حاصل تکانهای بیجای دست توست وقتی باورت می شود که دردمند باشی . باید لحظه ای از غم جدا نباشی . آخر بیغمها آرام نیستند . زندگی بی غم زندگی مردگان است و چه خوب گفته است که :
"ارزش هر شخصی به اندازه درد و رنجی است که او در طی این چند روز دنیا می کشد "
دست نوشته شهید احمد رضا احدی نفر اول کنکور پزشکی سال 64
شب عروسی حاجی بود که صدای گریه شنیدیم . من و مادرم رفتیم طرف اتاق . درباز بود . نگاه کردم دیدم ابراهیم گوشه فرش اتاق را جمع کرده و نشسته رئی زمین و "یس" را با همان حزن عجیبش می خواند و گریه می کند . پرسیدم چی شده ؟ گفت : هیچی بروید بخوابید . آمدیم بیرون . ولی تا صبح صدای گریه اش می آمد و مشغول معبود و معشوق حقیقی اش بود .
ابراهیم برای مرخصی به شهرضا آمد . مادرش برای ناهار نان وکباب برایش فراهم کرد. چند لقمه ای بیشتر نخوردو کشید کنار . به او تعارف و اصرار کردم که غذایش را بخورد . ولی در حالی که اشک در چشمانش داشت در پاسخم گفت :" پدر من چگونه می توانم در این سفره پر محبت و گرم نان تازه و کباب صرف کنم در حالی که نمی دانم یارانم همسنگرانم بسیجیان عزیز چه غذایی می خورند. "
به زحمت جارو را از دستش گرفتم . داشت محوطه راآب و جارو می کرد . کار هرروز صبحش بود. ناراحت شد وگفت:" بذار خودم جارو کنم . این جوری بدی های درونم هم جارو میشن . "
همسر شهید: معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد . هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم . به من می گفت فکر نکن من تورا در خانه اسیر کرده ام . اگر می خواهی بروی در شهر بگردی برو . ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری .
وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم . لباس بچه را عوض می کرد . شیر براش درست می کرد . سفره را می انداخت وجمع میکرد پابهپای من مینشست لباسها را می شست و پهن می کرد خشک می کرد و جمع می کرد.
از جیبش کاغذی در آورد وداد به دستم و گفت :" بیا این زیارت عاشورا رو با هم بخونیم " گفتم حاجی بیا خودت بخون و گریه کن . من هزار تا کار دارم . وقتی بلند شدم بروم حال عجیبی داشت . زیارت را می خواند و اشک می ریخت .
شبانه می روند تا برای شهیدی زیر پای قبر حاجی قبر بکنند . همین طور که قبر را می کنده اند قبر حاجی سوراخ می شود . قبر کن می بیند بوی عطر و گلاب بلند شد و روشنایی زیادی در این قبر است . فکر می کند شاید نور از بیرون به داخل قبر تابیده است . بیرون را نگاه می کند می بیند تاریک است . ولی داخل قبر نورانی است . نگاه می کند میبیند پای حاجی پیداست و کمی خاک روی آن ریخته است . خاکها را کنار می زند . می بیند که بدن حاجی و لباسهایش پس از چهار سال تازه ی تازه است . بعد گچ می آورد و قبر را دوباره درست می کند.
برای اینکه خدا لطفش و رحمتش وآمرزشش شامل حال ما بشود باید اخلاص داشته باشیم وبرای اینکه ما اخلاص داشته باشیم سرمایه می خواهد که از همه چیزمان بگذریم وبرای اینکه از همه چیزمان بگذریم باید شبانه روز دلمون و وجودمون و همه چیزمون با خدا باشد . اینقدر پاک باشیم که خدا کلا ازما راضی باشد . قدم بر میداریم برای رضای خدا حرف میزنیم برای رضای خدا شعار میدهیم برای رضای خدا میجنگیم برای رضای خدا همه چیز همه چیز همه چیز خالص برای خدا باشد که اگر چنین شد پیروزیم . چه بکشیم چه کشته بشویم اگر چنین باشیم پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست برایمان معنا ندارد .
چه زیباست خاطراتی ازیک شهید را از زبان شهیدی دیگرشنیدن
خورشید مجنون از نگاه شهید احمد کاظمی
یک بخش از خاگریز نیمه کاره رها شده بود. عصر بود یا شب که با مهدی باکری قرار گذاشتیم یکی را پیدا کنیم برود خاکریز را وصل کند. قرار شد استراحت کنیم تا بعد ببینیم چکار می شود کرد. سنگرمان یک سنگر عراقی بود. بچه هابا چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند. چشمهام سنگین شد وخوابم برد. مهدی هم نمیتوانست بیدار بماند . یک نفر آمد کارمان داشت . به مهدی گفتم بخوابد و خودم رفتم ببینم چه می گوید . مهدی خوابید . من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم . بچه ها امدند گفتند با مهدی کار دارند وپیداش نمی کنند. گفتند کجاست؟ گفتم خواب است . همین جا.
رفتند سنگر را گشتند نبود . گفتم مگر می شود؟ خودم هم رفتم دیدم نبود. تا اینکه تماس گرفت. گفتم مرد حسابی کجا گذاشته ای بی خبررفته ای؟ گفت همین جا توی خط . گفتم آنجا چرا؟ جوابم را می دانستم . حتما رفته یکی از بولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را ...
گفتم می خواهی من هم بیایم ؟ گفت لازم نیست . تمام شد.
زیر آن آتشی که هرکس را می فرستادیم شهید می شد مهدی رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که می شود ازآتش نترسید و حتی وسط آتش سر بالا گرفت و خم نشد .
فکر کنم بله توی همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور به دل اتش بزنم . هر دو سوار موتور بودیم . من جلو واو عقب. آتش آنقدر وحشی بود که در یک لحظه به مهدی گفتم :"الان ست که نور بالا بزنیم ."
توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و کمی هم از... که مهدی گفت :" نایست ! برو! سریع ." دو طرفمان آب بود . لحظه به لحظه گلوله می خورد کنارمان و من می رفتم با سرعت و سر خمیده و در آینه موتور می دیدم که مهدی چطور صاف نشسته و حتی یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزی باشد . آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدی شدم . احساس می کردم اگر هم شهید شوم ان هم انجا و کنار مهدی و سوار آن موتور جور خوبی شهید خواهم شد و از این احساس شیرین در آن حلقه آتش و آب فقط می خندیدم .
شهید فهمیده بسیار خوش برخورد و خنده رو بود و با همه با چهره ای باز وگشاده برخورد می کرد . خیلی زود با افراد می جوشید وگرم وصمیمی می شد . نسبت به همه به خصوص در برابر بزرگترها مودب بود واحترام می گذاشت .
اسیر عراقی دراز کشیده بود . حسین اورکت خود را از تن در آورد و زیر سر سرباز عراقی قرار داد.
به مدرسه ودرس خواندن علاقه وافری داشت و غیرازکتب درسی کتب دیگری را نیز مطالعه میکرد . سطح هوش او بسیار خوب بود و معمولا در کلاس درس را یاد می گرفت و همیشه شاگرد اول تا سوم بود.
1) شنیده بود که عراقی ها دارند از طرف پل نو می آیند. رفت و با اصرار دو تا نارنجک گرفت و به سرعت به سمت آنها حرکت کرد . حسین با دیدن عراقی ها فورا روی زمین دراز کشید. انها در حالی که با مسلسل داشتند به سمت بچه ها شلیک میکردند جلوتر آمدند. حسین ضامن نارنجک رت کشید و آنرا جلوی پای سربازان دشمن انداخت و آنها را به درک واصل کرد . سپس رفت دو تا مسلسل آنها را برداشت و به طرف نیروهای خودی برگشت . قبل از همه فرمانده اش را دید . فرمانده وقتی که حسین را با ان قیافه و اسلحه ها دید از خوشحالی حسین را بغل کرد .
2) عراقی ها رئی یکی از ماشینها یک مسلسل نصب کرده بودند ویک مسلسل چی پشت آن نشسته بود ومدام به سمت بچه ها شلیک میکرد و بچه ها مظلومانه داشتند شهید می شدند . حسین طاقت نیاورد . یکی از شیشه های کوکتل مولوتف را به طرف ماشین پرت کرد . شیشه کوکتل انگار درست افتاد وسط ماشین . ناگهان ماشین با صدای مهیبی آتش گرفت و چند تااز نیروهای دشمن از بین رفتند . بچه ها ازشادی تکبیر می گفتند.
فرمانده اش ازش پرسید با رضایت پدرو مادرت آمده ای جبهه ؟ گفت : " با رضایت خدا اومدم .خداگفت برو سر مرز کمک به بچه ها . منم اومدم " این حرفو که زد یکدفعه ولوله ای در مسجد جامع به پا شد.شیخ شریف صلوات فرستاد و پیشانی اش را بوسید . فرمانده سپاه خرمشهر هم بغلش کرد . سرش را فشرد به سینه اش و بغض کرده گفت:" بنازم به غیرتت مرد" و دوباره اشک توی جشمانش حلقه زد.
خرمشهر در آستانه سقوط بود. از 150 پاسدار خرمشهر فقط بیست نفر مانده بودند . به آنها هم دستور عقب نشینی داده شده بود . ازآن بیست نفر هم تعداد زیادی شهید و زخمی شده بودند . تانکهای دشمن داشتند می امدند که از روی جنازه های شهدا و زخمی ها رد بشوند. حسین با سختی و زحمت زیاد دوستش محمدرضا را که زخمی شده بود به پشت خط رساند و گفت:" نارنجک داری؟" محمد رضا گفت بی فایده است . با نارنجک نمیشه این تانکها را منفجر کرد . تنها راهش اینه که بشه یک دفعه هفت – هشت تا نارنجک را با هم منفجر کرد . این هم که غیر ممکنه . حسین گفت :" یعنی اگر پشت سر هم بندازمشون باز هم تاثیر نداره؟" محمد رضا گفت فکر نمی کنم یکی یکی قدرتشون کمه . ناگهان فکری به ذهن حسین رسید . بعد رو به محمدرضا گفت :" سلام مرا به پدر ومادرم برسان وبگو حلالم کنند."
حسین نارنجکها را ردیف به کمرش بست و خداحافظی کرد و به سمت 5 تانک عراقی که در حال پیشروی بودند دوید که ناگهان تیری به پایش خورد و زخمی شد. اما سریع خود را به تانک پیشرو رسانید و روی زمین در مقابل تانک دراز کشید . تسمه های تانک به روی کمرش رسید ودر یک چشم به هم زدن با خرد شدن استخوانهایش ناگهان انفجاری عظیم رخ داد و تانک با حدود 30 خدمه اش منفجر و حسین نیز تکه تکه شد.
با انفجار تانک دشمن گمان میکند حمله ای صورت گرفته و روحیه خود را می بازد وبا سرعت هر چه تمامتر تانکها را رها کرده و شروع به فرار می کند . در نتیجه حاقه محاصره شکسته شده و پس از مدتی نیروهای کمکی هم سر می رسند وبا این حرکت دشمن امیدش را برای تصرف آبادان به گور میبرد . جالب اینکه خبرشهادت و ایثار حسین در مدارس باعث شد تا دانش آموزان زیادی خودرا به جبهه برسانند.
راوی : علی مالکی
در عملیات بدر ترکشی به بدن عظیم زینعلی اصابت کرد و روی زمین افتاد. خون زیادی از بدنش می رفت ودایم دست وپا میزد . رد خون عظیم به چاله ای می رسید که انگار تمام خون بدنش آنجا جمع شده بود.
به بالینش رفتم . نمی توانست صحبت کند. نگاهش که به من افتاد کلمات را به سختی سر هم کرد :
- علی خودتی؟
- خودمم عظیم جان .کاری داری؟ حرف بزن
- علی خیلی خون ازم رفته. می بینی باید برم . دلداریش میدادم "کی گفته باید بری؟ باید بمونی "
دستش را زد زیر خونهایی که داخل چاله جمع شده بود . نشانم دادو گفت: این خون منه . همه را واسه امام حسین(ع) دادم ...
بغض گلویش را می فشرد . غم بزرگی مانع حرفهایش بود . ازفرط ناراحتی فقط اشک می ریخت .
می گفت : "می دانی علی دوست داشتم سرم را براش بدم . اما نشد . نمی دونم قبول می کنه یا نه?
تازه فهمیدم چرا اینقدر تاراحت است. گفتم این چه حرفیه معلومه که قبول می کنه .
دوباره دستش را زد داخل چاله ای که خونش در آن جمع شده بود و آورد بالا وگفت:
"نتونستم سرم رو برای حسین (ع) بدم ..."
این جمله را تکرار کرد و شهید شد.
با سلام خدمت شما دوستان عزیز
فرا رسیدن دهه فجر را خدمت شما تبریک عرض می نماییم
جنگ اوران و جهادگران ما با هر ماشه ای که می چکانند خداوند را تسبیح و تقدیس می کنند
■ وای بر ما, وای برپاسدار ما, وای بر بسیج ما, اگر روزی برسد که فقط پاسدار نظامی باشد. اگر اول پاسدار و بسیج عقیده باشید در راهتان تزلزل و سستی ایجاد نمی شود.در هدفتان سست نمی شوید. همیشه معتقد خواهید بود, همان خدایی که شما را بدنیا آورده یکروز هم از دنیا خواهد برد.
((شهید حاج ابراهیم همت))
| |
امروز فرصتی است که همه با شهیدان تجدید خاطره کنندوازآنان از صمیم جان قدردانی کنندودر برابر صبروگذشت خانواده هایشان سر تکریم فرود آورند و فضارا ازاحترام به شهادت وشهید وخانواده های شاهد آکنده سازند. (مقام معظم رهبری ) شهادت مرز مرگ وحیات،مرز ذلت وعزت،مرز سستی وحرکت ومرز فناو بقاست. شهادت دل اززمین مادیات کندن و رخنه کردن در معنویات افلاک است. شهادت شنا کردن در آب حیات و طواف کعبه وصل است . شهادت جان شیرین بر بساط عشق جانان نهادن و در هوای مهرش پاکبازی کردن است. شهادت تحفه ای است که خداوند به هرکس ندهدو تنها زبدگانی از مخلصان درگاه الهی به آن هدیه عظیم دست یابندو از آن کام گیرند. وشهید است که از دنیا و نعم زود گذر گذشته و جان خویش را همراه با چشم پوشی از همه لذات در طبق اخلاص گذاشته وبه حضرت ذوالجلال والاکرام تقدیم میکند. حال که او ازهمه چیز میگذرد خداوند به او بی حساب میبخشد ولذات جاویدان را نصیب او میکند واز همه مهمتر پذیرش آنها نزد خداوند متعال است که آنها عند ربهم یرزقون هستند. پس وای به حال من وخوشا به نعره مستانه شهیدان . ما این زندگی چندروزه خودرا هم مدیون خون آن شهیدان هستسیم و این جنگ همیشگی حق وباطل را که پایانی برآن نیست و فقط نوع آن تغییر میکند را باید با قدرت کامل ادامه دهیم . گروه تفحص سیره شهدای شهرستان فسا هم با همین هدف وبه منظور نشر فرهنگ شهید وشهادت در جامعه با یاری امام زمان کار خود را آغاز کرده است وانشاء الله با توان بالایی کار خود را ادامه خواهد داد. در بخش لینک دوستان میتوانید مطالب جالبی را بازبینی کنید. چکیده ای ازمطالب نشریه دربخش نشریه داخلی گروه درج میگردد وعزیزانی که خواستار دریافت نشریه گروه باشند میتوانند از طریق پست الکترونیک گروه تفحص سیره شهدا و عضویت در این گروه و ذکر آدرس پستی خود انشاءالله شماره های این نشریه رابه طورمجانی دریافت نمایند. ازکلیه عزیزانی هم که به هرنحو میتوانندمارا در این امرخطیر یاری رسانند درخواست کمک کرده و دست آنها را به گرمی میفشاریم انشاء الله به زودی آدرس پستی خودرا جهت ارسال مطالب ومکاتبه با گروه اعلام خواهیم نمود. با تشکر( مسئول گروه تفحص سیره شهدای فسا ) این نه عشق است برادر که پشیمانی ماست وین نه عهداست که تایید مسلمانی ماست داغ یک عمرگناه است که پنهان کردیم سجده بردوست که نه سجده به شیطان کردیم هی گنه کرده وگفتیم خدا میبخشد عذر آودده وگفتیم خدا میبخشد بخششی هست ولی قهروعذابی هم هست های مردم به خداروز حسابی هم هست نکنیم این همه بد درحق مولانکنیم کوفیان هرچه که کردندبیا مانکنیم یادمان رفته که ماحق رسالت داریم؟ یادمان رفته که میراث شهادت داریم؟ ای برادر گنه ماست علی گرتنهاست واگرفاطمه این بنت مطهرتنهاست گنه ماست حرم صحن جنون میگردد ودل ضامن آهو همه خون میگردد همه تقصیر من وتوست برادربرخیز شیعه یعنی که من وتو تو دلاور برخیز هرکه درعین بلا شیعه بماند مرد است هر که یک موی بلغزد به علی نامرد است مردم این خواب حرام است همه برخیزید جاده پیداست به جان شهدا برخیزید مابه خون خواهی اولادعلی آمده ایم چهارده قرن گذشته است ولی آمده ایم حرف این است و ولاقوه الا بالله هرکه مرد است قدم رنجه کند بسم الله یا علی |
| |
نبی اکرم اسلام میفرمایند: برای شهید هفت خصلت و پاداش است: 1) با نخستین قطره خون او که به زمین میریزد همه گناهان او آمرزیده میشود. 2) سرش در دامن دو همسرش که ازحورالعین بهشتند قرار می گیرد و آنان غبار ازسر وصورتش پاک می کنند و به اوآفرین می گویند واو نیز متقابلا پاسخ می گوید. 3) ازلباسهای بهشت می پوشد. 4) ما موران بهشت با عطرهای خوشبو ازاو استقبال می کنند واو هریک را که بخواهد انتخاب می کند. 5) منزل خود را در بهشت می بیند. 6) به او گفته می شود در هر جای بهشت که می خواهی آزاد باش . 7) به وجه خدا نظر می کند و این برای هرپیامبر وشهید مایه آرامش است. |
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
لوگوی دوستان
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :2
بازدید دیروز :1 مجموع بازدیدها : 90919 خبر نامه
وضعیت من در یاهو
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|